آخرین کلام سقراط !!!
وقتی حکم شده بود که سقراط حکیم کشته شود زن و شاگردانش دنبال او گریان و روان بودند.
سقراط خیلی آرام و خونسرد به زنش گفت:
چرا گریه می کنی؟
زن گفت:
از آن میگریم که مقتول واقع شوی .
سقراط گفت:
مگر دوست داشتی که قاتل واقع شوم ؟!
زن گفت :
از آن گریه دارم که بی گناهت می کشند.
گفت:
مگر دوست داشتی که گناهکار باشم و کشته شوم؟!
.......
شاگردانش گفتند؟
نعش تو را چه کنیم؟!
گفت:
به صحرا بیاندیزید.
گفتند:
از درندگان در امان نخواهد ماند .
گفت:
چماق مرا برای دفع آنان در نزدیکی من بگذارید .!!
گفتند:
در آن وقت که تو حس و حرکتی نداری، تا آنان را دفع کنی.؟!!!
گفت :
پس چون حس و حرکتی ندارم از آزار و اذیت آنان آسیبی نخواهد بود.
التماس2a
یا علی